ZhFall
جمعه 21 تير 1392برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : Hank
گاهــی باید نباشــی … تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه… ؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی… :: :: در باز و بسته شد حتما باد باز شوخی اش گرفته، ادای آمدنت را در می آورد… :: :: کلاغ جان! قصه من به سر رسید… سوار شو! تو را هم تا خانه ات می رسانم… :: :: همی گویی غمش را در دل نگهدار نصیحت گو! نمی گویی دلت کو؟ :: :: گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد :: :: این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش ! همین بس که : نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند. :: :: می گوید: کلمات گاهی بار معنایی خود را از دست می دهند … این روزها “دوستت دارم” ها دیگر قلب کسی را به تپش وا نمیدارد ! و گونه کسی را سرخ نمیکند ! می گویم: مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکـرار است ! :: :: دلم تنگ شده برای وقتی که می گفتی :دلم واست تنگ شده دلم تنگه… برای بودنت شایدم لبخند خودم دلم برای همه چیز تنگ شده جز نبودنت ! :: :: هر آهنگی که گوش میدهم، به هر زبانی که باشد ، بغضم را میشکند… نمی دانم… بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است… :: :: دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم، آهای جماعت… میشود کمکم کنید؟ شما دقیقا چه رنگی هستید…؟ :: :: به “سگ” استخون بدی .. دورت میگرده واست دم تکون میده ! من به تو “دل ” داده بودم … لعنتـــی ! :: :: برای خیانت، هزار راه هست اما هیچکدام به اندازه تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست :: :: گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم! ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود!درست می شود! اگر هم نشد به جهنم… تمام می شود… بالاخره تمام می شود…! نظرات شما عزیزان:
|
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان |
|||
|